فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد.
فهمیدم دارند می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتند، طیب زد به میله سلول من و گفت:
محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو
دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.
به گزارش مشرق به نقل از فرهنگ، او را جاهل و لوطی تهران می شناختند همانند خیلی های دیگر. اما گویا یک تفاوتی داشت که او را از بقیه متمایز ساخته بود. احترام او به حضرت اباعبدالله! احترام و ادبش باعث نجات شد. همان دلیلی که باعث نجات حر شد. می گویند هنگامی که حرابن یزید ریاحی روبروی امام حسین علیه السلام قرار گرفت و حضرت فرمود:"مادرت به عزایت بنشیند" سر به زیر انداخت و ادب کرد و گفت من به مادرت توهین نمی کنم. شاید همین باعث نجاتش شد.
وقتی سران مملکت جلسه گذاشتند تا با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگوید خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم، زیر بار نرفت و آنروز در دادگاه، رو به سرهنگ نصیری گفت:
حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتیگری، با بچه های حضرت زهرا در نمیافتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.
یازدهم آبان سال 42 یاد آور شهادت جوانمردی است که احترام و ادبش از او یک اسطوره ساخت. نذری های محرم و صفرش معروف بود. کمک کردن او به ایتام و دلجویی از آنها زبانزد خاص و عام بود. هرچند از نظر اخلاقی هم کیش چاقو کشان و عربده کشان محل بود اما در کنار آن، مردانگی اش را حفظ کرده بود.
در این مجال قصد نداریم به دفاع همه جانبه از این مرام و شخصیت بپردازیم. صحبت از حریت و آزادگی است. مرامی که متاسفانه به مرور در جامعه کمرنگ می شود.
از کسی حرف می زنیم که در زمان خفقان حکومت، که کسی جرأت اعتراض به قوانین حکومتی را نداشت یک تنه از جنوب تهران قد علم می کند و در لبیک به خمینی کبیر در 15 خرداد سال 42 برمی خیزد، قیام می کند و دستگیر می شود. دستگیریش به خاطر دسته هایی بود که راه انداخته بود. البته در دسته هایش عکس امام خمینی را هم زده بود و این برای حکومت خوب نبود.
خاطره ای از آخرین لحظات طیب
محمد (محمد باقری معروف به محمد عروس) درباره آن روز( قیام خرداد 1342 در تهران) اینگونه نقل می کند:
"بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مأمور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلیحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده است.
اینها را گفتند تا طیب از ترس اعدام، حرفش را پس بگیرد و بگوید آقای خمینی من را تحریک کرد؛ اما طیب که در یک سلول دیگر زندانی بود، بلند گفت:
این حرفها رو برای ننهات بزن! یک بار گفتم، باز هم میگم، من با بچه ی حضرت زهرا(س) در نمی افتم.
فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارند می برندشان برای اعدام. وقتی میرفتند، طیب زد به میله سلول من و گفت:
محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلیها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده شما رو خریدیم.
نیم ساعت بعد، صدای رگبار آمد و معلوم شد که تیرباران شدند. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم."
بعد از پیروزی انقلاب، محمد آقا با جمعی از انقلابیون خدمت امام خمینی رسیدند و با ایشان عکس یادگاری انداختند. وقتی محمد آقا پیام طیب را به امام گفت، امام فرمود:
طیب، حُر دیگری بود.
داستانی از ارادت طیب به سادات
طیب در کوچه ای که نوچه هایش هم همراهش بودند، حرکت می کرد. شخص سیّدی که شال سبز به کمر بسته بود را دید روی اثاثیه اش نشسته بود. به اطرافیانش گفت: بروید بپرسید آقا سید برای چی رو اثاثیه نشسته.
سید گفت مستاجر بودم و صاحب خانه مرا انداخته بیرون و جواب کرده است. طیب گفت وانت بگیرید. حالا سید هم متحیربود که چه اتفاقی دارد می افتد. خودش هم جلو نشست و او را برد یک خانه ای نوساز.
سند خانه را به نام او زد و اثاثیه را خالی کردند. کلید خانه را داد دست سید و گفت آقا سید این خانه را برای خودم ساخته بودم . این هم کلید خانه. فقط به مادرت زهرا بگو آن طرف هم یک خانه برای من بسازد.
ترسیمی از عاقبت به خیری
شعبان بی مخ و طیب هر دو بزن بهادر تهران بودند. اما سرانجامی متفاوت داشتند. یکی از آنها در گوشه ای از آمریکا بی نام و نشان دفن شد و ننگ ملت را خرید و دیگری (طیب) سر به عشق خمینی نهاد و در جوار سید الکریم عبد العظیم حسنی آرمید و نقل جوانمردی اش گوش به گوش در تاریخ حریت و آزادگی نقل خواهد شد. این همان قانونی است که حر ابن یزید را از شمر و عمرابن سعد ها جدا کرد و آنچه در تاریخ می ماند رسم جوانمردی و آزادگی و در یک کلمه خوبی هاست.