1337 : احمد در نجف آباد اصفهان به دنیا آمد.
۱۳۵۶ : مأموران شهربانی نجف آباد وسط مراسم عزاداری روز عاشورا دستگیرش کردند. بعد از شکنجه فرستادندش زندان دستگرد. ۱۵ روز زندان بود. نتوانستند چیزی ثابت کنند ، آزادش کردند. یک سال بعد شنید مأموران شهربانی دوباره دنبالش می کردند. این بار خودش را گم و گور کرد. نفهمیدند کجاست.
۱۳۵۸ : خردادماه دیپلم ماشین آلات کشاورزی اش را از دبیرستان دکتر شریعنی نجف آباد گرفت. شد همکار بابا توی مغازه ی نجاری. شش ماه بعد ، همراه گروه سید محمدمنتظری برای کمک به چریکهای فلسطینی رفت سوریه. گروه ۵۴ روز توی پادگان حموریه نزدیک دمشق آموزش نظامی می دیدند. تا اینکه رفتند لبنان. احمد شد عضو یکی از گردانهای نظامی سازمان الفتح. یکی دو ماه بعد ناامید از فلسطینیها برگشت ایران : چریکهای فلسطینی نه کاری با خداو پیغمبر داشتند ، نه با دین و مذهب. سرشان بیشتر گرم آرتیست بازی بود تا مبارزه.
۱۳۵۹ : موقعی که پوشیدن لباس سبز سپاه حرمت داشت و جنگیدن توی کردستان مو را به تن هر آدم نترسی سیخ می کرد احمد هم عضو سپاه شد و هم رفت کردستان که بجنگد. کردستان دست ضد انقلابیون بود. تجربه ی آموزش نظامی در سوریه خیلی به دردش خورد. دو ماه بعد برگشت نجف آباد. مهرماه که جنگ با عراق شروع شد دوباره برگشت کردستان. توی یکی از درگیریها با ضد انقلاب مجروح شد. دو تا تیر به پاش خورده بود. آمد تهران بیمارستان مصطفی خمینی. هنوز خوب خوب نشده بود که با چوب زیر بغل رفت سپاه. می خواست بفرستندش جبهه ی جنوب. بالاخره هم کارخودش را کرد. همراه گروه غلامرضا محمدی رفتند پادگان گلف اهواز و از آنجا به نصاره نزدیک آبادان.شد معاون غلامرضا محمدی. جنگیدن در آبادان و فارسیات و پادگان حمید و دارخوین کم کم از او یک فرمانده ساخت.
۱۳۶۰ : اوایل دی ماه بود که فرمانده سپاه تصمیم گرفت سپاه سازمان رزم مستقل داشته باشد. محسن رضایی رفت کردستان ، همت و متوسلیان را آورد جنوب. علی فضلی و باکری و کاظمی و قربانی و خرازی و بقیه هم بودند. قرار شد ۱۴ تیپ تشکیل بدهند. کاظمی شد فرمانده یکی از این تیپها : تیپ ۸ نجف. نیروهاش از استانهای زنجان و قزوین و یزد و کمی هم از اصفهان تأمین می شدند. حسن باقری همه را جمع کرد و توجیهشان کرد. بعد همه با هم با دو تا ماشین راه افتادند سمت تهران. رفتند دیدار امام.عملیات فتح المبین در راه بود.
۱۳۶۱ : بعد از عملیات فتح المبین احمد با تجهیزات غنیمتی که از عراقیها گرفته بودند تیپش را توسعه داد. بعد از عملیات محرم کم کم تیپها همه تبدیل شدند به لشکر. احمد فرمانده لشکر ۸ نجف اشرف شده بود.
۱۳۶۳ : عملیات بدر. مهدی باکری که زمانی معاون احمد بود و حالا فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا ، آن طرف دجله گرفتار شده بود. نخواسته بود بچههاش آن طرف رودخانه بمانند و خودش این طرف در سنگر فرماندهی بماند. اسلحه دست گرفته بود و رفته بود آن طرف که کنار بچههاش باشد. از پشت بی سیم آخرین حرفها را به احمد زد. احمد خیلی می خواست برود پیش مهدی. اما نه وسیله داشت و نه فرماندهان بالاتر اجازه ی این کار را به او می دادند. همان جا نشست تا شنید مهدی شهید شده. قرار بود جنازه اش را با قایق بیاورند این طرف آب. اما وسط رودخانه که رسیدند عراقیها قایق را زدند. نه چیزی از قایق ماند و نه از مهدی. فقط یک حسرت جا ماند برای احمد. حسرتی که تا آخر عمر با او بود.
۱۳۶۵ : دوست دیگر احمد هم رفت : حسین خرازی ، فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین اصفهان. درست وسط عملیات کربلای پنج. احمد دیگر تنهای تنها شده بود.
۱۳۶۷ : نیروی زمینی سپاه تشکیل شد. احمد معاون عملیات این نیرو شد. کمی بعد به لشکر نجف برگشت. رفت کردستان تا امنیت را به این منطقه برگرداند.
۱۳۷۲ : کاظمی فرمانده سپاه شمال غرب کشور شد.
۱۳۷۵ : گروههای کرد مسلح شهرهای مرزی را می زدند و آدم می کشتند. نا امنیها در کردستان دوباره داشت جدی می شد. احمد دو هزار نفر از رزمندههای قرارگاه حمزه را برداشت و با دویست تا ماشین رفتند عراق. ، جلوتر رسیدند به مقر پناهندگان و پیشمرگهای کرد. همینها بودند که آدم می کشتند و شهرها را می زدند. وقتی خوب آنها را محاصره کردند احمد براشان پیغام فرستاد : یا از این به بعد اسلحهها را کنار می گذارید و فقط مبارزه ی سیاسی می کنید، یا همین حالا مردانه میجنگید.توافق نامه نوشتند که از این به بعد فقط مبارزه سیاسی میکنند. بی بی سی و رویترز از این کار احمد سر درگم شده بودند. نوشتند : نیروهای ایران ، اردوگاه مخالفان دولت ایران در کوه سنجق را محاصره و پس از دو روز ، بدون هیچ گونه درگیری ، آن جا را ترک کردند و هیچ کس آسیب ندید.
۱۳۷۹ : کاظمی فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران شد. هفتاد موشکی که او به مقر منافقین در خاک عراق زد منافقین را فلج کرد. خمپاره زدنها و ترورهای منافقین در تهران متوقف شد.
۱۳۸۴ : احمد کاظمی فرمانده نیروی زمینی سپاه پاسداران شد. سرکشی به لشکرها و واحدهای مختلف نیروی زمینی سپاه یکی از کارهای او شده بود. آخرین سرکشی او به ارومیه بود : سرزمین دوست قدیمی اش مهدی باکری. وصیت کرده بود کنار خرازی در اصفهان دفنش کنند.
و اکنون در مقام عند ربهم یرزقون اند …
کجایند مردان بی ادعا....در باغ شهادت هنوز اونقدر ها هم بسته نیست...هنوز شهادت هست...شاید لایقان شهادت کم شده اند....